عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا

داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه

نوشته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:36 توسط venus| |

 

 

نوشته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:,ساعت 12:0 توسط venus| |

داستان ع ش ق

در زمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود،فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور شده بودند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

روزی همه فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند،خسته تر و کسل تر از همیشه!!

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :

بیایید یه بازی کنیم مثلأ قایم باشک.همه از این پیشنهادش شاد شدند و دیوانگی فورأ فریاد زد من چشم میگذارم.و از

آنجایی که هیچکس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد،همه قبول کردند او چشم بگذارد و بدنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد 1..2..3..4..

همه رفتند تا جایی پنهان شوند:

لطافت،خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت،داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی شد.

هوس،به مرکز زمین رفت.

طمع،داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت.

و دیوانگی مشغول شمردن بود...

79..80..81..

همه پنهان شدند بجز عشـــق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. در همین حال دیوانگی به پایان

شمارش رسید. 95..96..97...

هنگامی که دیوانگی به 100 رسید عشـــــق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود و سپس لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته دریاچه،هوس در مرکز زمین.یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشــــــق.

او از یافتن عشــــق نا امید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزه کرد: تو فقط باید عشـــق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد.

و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.

ع ش ق از پشت بوته بیرون آمده بود، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود . شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود

و او نمی توانست جایی را ببیند . او کور شده بود.

دیوانگی گفت:ای وای من چه کردم ، من چه کردم چگونه میتوانم تو را درمان کنم،

عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی.

اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من شو.

و این گونه بود که عشــــق کور شد و دیوانگی همواره همراه آن.

نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:4 توسط venus| |

 

"  ای عزیز دل من "         

 

بی توخوش نیست دلم بی تو ای محرم راز چه کنم با گل سرخ ؟ چه کنم با گل ناز ؟

 

تک و تنها چه بگویم به بهار ؟ گر سراغ از تو گرفت چه بگویم به نسیم ؟ گر بهاران پرسد : « لاله زار تو کجاست » ؟

 

من پر از عطر خوش هم نفسی تو چرا تنهائی ؟ غمگسار تو کجاست ؟ من و این سینه تنگ من و پائیز غم آلوده درد همدمم سایه تنهائی خویش بی بهار رخ یار تک و تنها چه بگویم چه بگویم به بهار ؟

 

بی تو ای راحت جان با دل شیدا چه کنم با جهانی غم و حسرت من تنها چه کنم عشق و بی تابی من مایه بدنامی توست با تو پاکیزه تر از گل من رسوا چه کنم در پی گمشده ای گرد جهان می گردم

 

ای خدا گر نشد این گم شده پیدا چه کنم مردمان قطره آبی به کف آرند و خوشند من که مردم زعطش برلب دریا چه کنم گرچه امروز مرا نیست زپی فردائی گرنبندم دل از امروز به فردا چه کنم روی برتافت زمن آنکه جهان هست بعد از این گر نکنم پشت به دنیا چه کنم

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:23 توسط venus| |

"  هجوم خاموش"

تشنه ی بودن با تو / تشنه ی شنیدن تو
تشنه ی یه قطره بارون / تشنه ی ریاضت
تو
اگه با من هم کلامی / اگه با من تو رفیقی
اگه قصه وجودم / تو وجود
آخرینی
اگه با تو توی خونه / زیر سقف یه اتاقم
کو نگاهت توی آینه / توی طاقچه
ی اتاقم
وقتی که هجوم خاموش / مثل لحظه های مسموم
می شینن روی یه سفره / توی
خونه مثل مهمون
شده بازی زندگیمون / شده ابر پاره پاره
شده تصویر یه
رویا
اگه موندن پر عذابه / اگه رفتن یه سرابه
تو به من بگو چی دارم / که
بذارم توی سفره
وقتی که صدای بارون / تو گوشهام شده فراموش
وقتی که نگاه فردا
/ واسه من شده یه کابوس
تو میگی که من بخونم / قصه ی صبر و تحمل
ولی من دارم
میمیرم / از همون هجوم خاموش

نوشته شده در سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط venus| |

این شعر روتقدیم میکنم به بهترین دوستم (ح)که امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشه وبه همه ارزوها و خوشبختی های دنیا دست پیدا کند.

واز همین جا بهش میگم که دوست دارم انشالله که همه غم وغصه هات به پایان برسه

از صمیم قلب دوست دارم واز اینکه در همه شرایط کنارم بودی ازت ممنونم دوست خوبم


وقتی که تو نیستی


با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟

انگار با نبودنت

نام رنگ می بازد

دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ..

 


برای تو می نویسم ، شاید این و تو بخونی

اخه احساسی که داشتم، تو واسم، یعنی همونی

وقتی دیدم که تو رفتی، اتشی شد توی قلبم

به خودم گفتم بسوزو ، نمی دونی که چه کردم

من دیگه حسی ندارم، نه دیگه حالی نمونده

همه حرفای دل من ، مثل سنگ رو دلم مونده

بغضی که خاموش نمیشه

وقتی تورو به یاد میاره

 

 

" زندگي با تو"

زند گی با تو
زندگی با تو کردن خوش است
به امید وصل تو بودن خوش است
اشک خونین ز چشم در پیش تو چکیدن خوش است
می از ساغر لب میگو ن تو نو شیدن خوش است
ناله نی و آهی جگر کشیدن پیش تو خوش است
همچو مجنون زنجیر عشق تو درپا انداختن خوش است
چو پروانه بگرد شمع رخسار تو سوختن خوش است
دربند عشق توهمچو عشا ق جها ن شهره ءآفاق شدن خوش است
سر به بالین تو ماندن و جا ن از برای تو دادن خوش است

نوشته شده در سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,ساعت 4:24 توسط venus| |

من در سکوت ساده ي شب هاي بي پناه
وَاندر درخشش آن ماه نقره اي

در آسمان تيره ي تنهاي بي فريب عکس تو را ديدم

در ازدحام خالي از حس خيابان ها

آري تو را ديدم !

هر جا که ميرفتم هر جا که مي ماندم

در خواب و در رويا،وَهمِ تو با من بود

من با خيالت زندگي کردم

و خويشتن را در خود رها کردم و با تو پيوستم اما ندانستي !

هر شب که من تنهاي تنها با ديدگان پر ز اشکم خيره ميگشتم به سوي ماه
تو در کدامين جاي اين دنيا

وَاندر کدامين چشم ساحر تصويري از ماه مي ديدي؟

من خيره در شب بودم و تو خيره در چشمان او بودي !

هرگز ندانستي ! هرگز نفهميدي !...

هرگز نديدي عشق را در آن نگاه سرد و گيج من

و خوب ميدانم ديگر نمي فهمي ديگر نميداني !..........

اين عشق يک رازست بين منو آن ماه

او شاهد است آري،او شاهد عشق من و اشک منست آري.............


:ادامه مطلب:
نوشته شده در یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:55 توسط venus| |

خدایا کمکم کن حرامت را برای
خودم حلال ندانم...

نوشته شده در یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:32 توسط venus| |

باسلام خدمت دوستان خوبم ابن داستان واقعیت دارد و مربوط میشود به یکی از دوستانم که برای من ایمیل کرد ومنم برای شما گذاشتم هرچند نمیشه هفت سال رو به زبون اورد واین خلاصه ماجراست .

باتشکر ونوس

سلام این داستان مربوط میشود به هفت سال پیش زمانیکه اوج خوشی های زندگیم بود در ماه اخر زمستان بود زمانی که هوا رو به معتدل شدن میشد همه در تکاپوی عید وبهار بودند و خودشان را برای یک زندگی تازه آماده میکردند خانه ما یک باغ داشت که سبز بودن آن به همه روحیه میداد اما ما تازه به آن محله آمده بودیم وبا کسی آشنا نبودیم و بعضی اوقات که حوصله ام سر میرفت به باغ میرفتم و بازی بچه ها را نگاه میکردم آن روز هم  مثل همیشه به باغ رفتم و نیم ساعتی نشستم و بازی بچه ها را نگاه میکردم چه دورانی داشتند واسه خودشان تنها مشکلشان این بود که هوا تاریک میشود ودیگر نمیتوانستند بازی کنند روبه روی خانه ی ما یک تپه کوچکی بود که بچه ها اسمش را گذاشته بودند:" تپه عشق: من اوایل نمیدانستم چرا بهش میگفتند تپه عشق اما بعدها فهمیدم چرا برایش این اسم را انتخاب کرده اند هراز گاهی پسرهای محله روی آن تپه می نشستند.

داشتم آنجا را نگاه میکردم که بعد از گذشت نیم ساعت دیدم یک پسری دارد رد میشود و به سمت آن تپه میرود نگاهش کردم اون هم  نگاهم کرد و بدون هیچ کلامی رفت. من هم بیخیال شدم و به خانه برگشتم اما آن لحظه را هیچ وقت یادم نمیرود نمیدانستم روزی گرفتارعشقش بشوم.زمستان گذشت و بهار از راه رسید ما داخل محله خودمان یک سوپر مارکت داشتیم سه چهار روزی از عید می گذشت که یکی ازهمسایه های ما که نمیشناختمش ما را برای سفره نذری که داشت دعوت کرد و من و مادرم بعد از ظهر همان روز به خانه شان رفتیم و... بعد از یک ساعت مراسم تمام شد ما بعد از خداحافظی از همه همسایه ها برای رفتن به خانه اماده رفتن شدیم واز خانه خارج شدیم  وای باورم نمیشد که دوباره اونو دیدم اره خودش بود همون کسی که نگاهمون به همدیگه گره خورده بود.خلاصه بعد از احوالپرسی بامامانم خداحافظی کردیم ورفتیم چند روزی گذشت از این ماجرا تا این که بحثش پیش اومد ومن تازه متوجه شدم که با ما نسبت فامیلی دارند خوشحال شدم از اینکه غریبه نیست روزها پی هم گذشتند تا اینکه یک روز که از خرید به خانه برمیگشتم دوباره دیدمش و قلبم شروع به زدن کرد بهم نزدیک شد و سلام کرد من هم جوابش را دادم گفت که میخواهم با شما دوست بشوم من که تا اون زمان هیچ پسری توی زندگیم نبود با قاطعیت تمام گفتم نه دیگر مزاحم نشوید اما من هم ازش خوشم آمده بود چند روز بعد دوباره دیدمش و گفت از شما خوشم آمده بود فقط میخواستم امتحانتون کنم دیدم که دختر خوبی هستید و پیشنهاد ازدواج داد من هم گفتم باید فکر کنم اون هم قبول کرد من هم فکر هایم را کردم و به خاطر اینکه فامیل بود قبول کردم وصحبتهایمان  شروع شد روزها گذشتند وما با تلفن با هم در ارتباط بودیم (یادم رفت بگویم که اسم من نجمه است و اسم اون هم فرید)اون موقع ها موبایل کم بود من و فرید هم به خاطر اینکه اتقاق بدی نیوفته با دبیت کارت به هم زنگ میزدیم بعضی مواقع  فرید برام میخرید و کم و بیش همدیگر را می دیدیم یکسال گذشت همینجوری تااینکه هر دو ما توانستیم خط و گوشی بخریم و بیشتر با هم در ارتباط باشیم فرید همیشه میگفت: نجمه تنهام نگذارهیچ وقت تا لحظه مرگ من هم همیشه میگفتم نمیتونم بدون تو زندگی کنم. دوران خوبی داشتیم. یک شب مادر و پدرش به درب خانه ما آمدند خیلی خوشحال بودند من در را باز کردم من هم خوشحال شده بودم آنها را دیده بودم گفتند پدر و مادر هستند من هم گفتم رفتند بازار آنها هم گفتند یک روز دیگر می آییم تا آنها هم باشند و خداحافظی کردند و رفتند. وقتی مادر و پدرم به خانه آمدند گفتم که آنها آمده بودند با من کلی دعوا کردند و گفتند چرا دعوت نکردی بیایند خانه تا ما برگردیم من هم گفتم نمیدانم رفتند. خلاصه این قضیه هم تمام شد فریدهم با برادر من دوست شده بود و بخاطر اینکه منو ببینه به هر بهانه ای میومد در خونمون که ببینم فرید شغلش ازاد بود یعنی رو ماشین حمل بار کار میکرد وهمیشه خانه نبود و خارج شهر کار میکرد تا اینکه یک روز تابستان اتفاق شومی افتاد حدود ساعت12بود که اومد منو ببینه واز شانس بد نمیدونم چی شد دیدم برادرم اومد و فرید رو دید داره با من حرف میزنه وای تصورش هم نمیتوانید بکنید که چی شد دعوایی راه افتاد که نگو اونقدر بدبود که تا چند ماه حالم خراب بود.اون شب همه درحال دعوا بودند با من صبح که شد مامانش اومد خونمون وای چی شد بعد از هزار تا حرف و تهدید مادرم شروع شد که فرید را میکشم. حسابی بهم ریخته بودم نشستم توی اتاقم و به خاطر سرکوفت خانواده ام یه تصمیمی گرفتم وبا چند بسته قرص خودکشی کردم اما هیچ وقت خانواده ام متوجه نشدند براشون هم مهم نبود چه بلایی سرم میاد حدود دوسالی تو خانه زندانی بودم و مامانم خط وگوشیمو ازم گرفت و هیچ راهی نداشتم که با فرید تماس بگیرم تا اینکه خانوادم یکم سرد شدند من هم راحت تر شدم فریدم از شهر خارج شد و حدود سه ماه من هم ازش خبری نداشتم  تا اینکه در اوج ناباوری و ناامیدی من اومد و پنهانی یه سیم کارت بهم داد تا باهم در ارتباط باشیم من هم کم کم به کلاس میرفتم و خودمو مشغول میکردم بامخالفتهای شدید مادر اون و خانواده من ما باز هم با هم بودیم خلاصه باتمام فشارهای که مادرفرید بهش وارد میکرد مخفیانه همدیگرو میدیدم وهیچ وقت روزتولد همدیگرو فراموش نکردیم وبرای هم هدیه میخریدیم وبا هردردسری بود همدیگرو میدیدیم و هدیه بهم میدادیم هیچ وقت فکر نمیکردم آخر عشق ما به اینجا برسه من بخاطر فرید قرآن را ختم کردم اما دریغ از یک ذره فرج توی کارمون هرشب کارم شده بود گریه اونقدر گریه که چشم هام ضعیف شدند اما اینجوری فقط دل خودم اروم میکردم هیچ سودی برایم نداشت من همیشه قربون صدقه فرید میرفتم وبهش میگفتم دوست دارم اگر یک روز بهش نمیگفتم میگفت دیگه دوستم نداری نجمه من هم میگفتم اره فرید میگفت: چرا الان بهم نگفتی دوست دارم وقربون صدقم نمیری 4سال همینجوری گذشت تا اینکه رفتار فرید کم کم عوض شد و یکم سرد شد دیر به دیر زنگ میزد ازش میپرسیدم میگفت که گرفتار کارم وخسته ام بازهم من صبوری میکردم. دلم کم کم پیرمیشد دیگر اون نجمه اول نبودم خنده یادم رفته بود وخنده هایم جای خودشان را به گریه داده بودند امیدم را از دست داده بودم وهیچ چیزی نمیتوانست امیدم را به زندگی برگرداند زمانی که کلاس میرفتم یک دوست پیدا کردم که باهاش درد و دل میکردم کم کم راز من و فرید را برایش تعریف کردم و همیشه دلداریم میداد و ارومم میکرد اشنایی با این دوستم خیلی برایم خوب بود اون هم دلشکسته بود وحرف منو خوب میفهمید اسم دوست خوبم محدثه بود خیلی دختر خوبی بود وقتی کنارم بود سعی میکرد کمتر به فرید فکرکنم.

 تا یک روز فرید بهم گفت این عشق ودوست داشتن ما به جایی نمیرسد یادم رفت بگویم فرید عاشق بچه بود و وقتی یک بچه ای را میدید از کنارش جایی نمیرفت وهمیشه بهم میگفت سنم داره میره بالا و دوست دارم یک زندگی واسه خودم داشته باشم من هم دلم راضی نمیشد که اون بره با یک نفر دیگه بهش میگفتم نه دوست ندارم بری با یک نفر دیگه وقتی میدید من ناراحت میشوم اون هم دیگر اسرار نمیکرد ولی من خوب میدانستم به خاطر من حرفی نمیزند. من هیچوقت دوست نداشتم با یک نفر دیگه اون رو تقصیم کنم. کم کم فرید سر ناسازگاری برداشت وهر وقت زنگ میزدم جز توهین چیزی بهم نمیگفت ولی باز هم من چیزی نمیگفتم وکوتاه میومدم اون هم میگفت برو پی زندگیت من هم که میدانستم از ته دلش نمیگفت برای همین ناراحت نمیشدم از دستش و به خاطر خانواده اش این حرفا را میزند که من ازش دل بکنم من هم بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم ازش جدا بشم چون واقعأ من و فرید تو این ماجرا کلی اذیت وخسته شدیم از نظر روحی، هم من هم اون واقعا پیر شدیم و در جوانی پیر شدن را تجربه کردیم اصلا جوانی نکردیم واقعأ این حق ما نبود ومن نمیدونم مقصر کی بود که کارما به اینجا رسید.خلاصه قرار شد برای آخرین بار برای خداحافظی باهم حرف بزنیم فرید گفت:نجمه ما وصله ی تن هم نیستیم با وجود اینکه من تو رو دوست دارم ولی تا ابد هم بایستیم خانواده های ما راضی به این وصلت نمیشوند پس بهتراست این رابطه تمام شود امیدوارم اونقدر تو زندگیت خوش بخت بشی که اصلا منو یادت نیاد،به من میگفت زندگیم خیلی گریه کردم اونقدر که دل سنگ آب میشد واقعأ از ته دلم زجه زدم روزها میگذشت و کار من فقط گریه بود و هست بعد از گذشت هفت سال هنوز از ذهنم بیرون نرفته هنوز دوستش دارم با تمام وجود  تا اینکه شنیدم ازدواج کرد اما نمیدانم الان خوشبخت هست یا نه هیچ وقت فکر نمیکردم ازهم همدیگر اینجور جدا بشویم رویای ما هردوتا یکی بود اون هم زندگی زیر یه سقف بود، با کلی شادی و خنده اما این فقط یک رویا بود واون سقف که حرفشو میزدیم با کسی دیگه قسمت شد من هنوز بعضی اوقات که به گذشته فکر میکنم اشکام سرازیر میشه چرا اینجوری شد و چرا الان ما باید از هم جدا باشیم بدون اینکه از هم خبرداشته باشیم.

"هرکسی که این داستان را میخواند و کسی را دوست دارد به کسی اجازه ندهید شما را از هم جدا کنند.   البته باید هر دو طرف لیاقت دوست داشتن همدیگرو داشته باشید.


:ادامه مطلب:
نوشته شده در سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,ساعت 18:3 توسط venus| |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ


پیام کوتاه - گویا آی تی - تک تمپ - آفساید | قالب وبلاگ - گرافیک - وبلاگ